اصل اساسي دموکراسي در ايران:
باسواد شدن به زبان مادري
رضا براهنى
بخشى از مقاله اسناد ساواك اعدام جزنى و ديگران
شاه سابق همه فرصتهاي کثرت فرهنگي را با کشتار در تبريز، زنجان، اردبيل،
مهاباد و شهرهاي کردستان از بين برد، و در واقع اصل اساسي دموکراسي در
ايران، يعني باسواد شدن در عصر تعليم و تربيت به زبان مادري را، تبديل به
يادگيري زبان فارسي، يعني زبان يک سوم مردم ايران کرد.
پس از ورود وسيله اوليه مدرنيته به ايران، که عبارت بود از مدرسه جديد و
تعليم و تربيت جديد، هيچکس از باشعورهاي کشور نبايد زير بار بيشعورترين
شعارها که زبان رسمي کشور فارسي است ميرفتند، چرا که سه چهارم مردم ايران
هرگز بوي تحصيل به مشامشان نخورد، به دليل اينکه تحصيل به زبان ارباب،
اگر رعيت بخواهد قيد رعيت بودن را از سر خود وابکند به درد هيچ رعيتي
نميخورد.
========
نگارش مقاله در باره دوره خاصي از خفقان در کشور، از ديدگاه من ، که
هرگز، و در هيچ مرحلهاي، عزم ورود به عرصه سياسي را نداشته ام و ندارم،
به معناي آن نيست که وقتي خفقان را در دوره بعدي ديدم از آن چشم بپوشم.
برعکس معتقدم که دوران خفقان جمهوري اسلامي، بويژه در سه مقطع، سال 60 و
61 شمسي، سال 67 شمسي و سالي که در آن قتلهاي زنجيره اي شروع شد و تا به
امروز ادامه پيدا کرده است، از هر دوران رژيم پهلوي تيره تر و بدتر بوده
است. اما من اين خفقان را هم ناشي از آن خفقان قبلي ميدانم.
دو پهلوي مشروطيت را بازيچه اميال و هوسهاي نامشروع خاندان خود کردند.
آنها بر سر زبانها و فرهنگهاي غيرفارس ايران کوبيدند. شاه سابق همه
فرصتهاي کثرت فرهنگي را با کشتار در تبريز، زنجان، اردبيل، مهاباد و
شهرهاي کردستان از بين برد، و در واقع اصل اساسي دموکراسي در ايران، يعني
باسواد شدن در عصر تعليم و تربيت به زبان مادري را، تبديل به يادگيري
زبان فارسي، يعني زبان يک سوم مردم ايران کرد. ميگويم عصر تعليم و تربيت،
و غرضم اين است که پيش از مشروطيت روي هم رفته دو گروه باسواد ميشدند:
دربار و اطرافيان دربار، و روحانيت در حوزه خاص خود. يعني کشوري که با
ذات کثرت فرهنگي و زباني خود بايد در عصر ورود تعليم و تربيت جديد تکيه
بر زبانهاي مادري ميکرد، يعني رابطه مادر و بچه را بر روي زبان در راستاي
عواطف ذاتي اين زبان نگه ميداشت، توسط عصر دو پهلوي از ذات خود، يعني
زبان به عنوان پديده اي که به زن و مادر مربوط ميشد، جدا شد، و تبديل شد
به تحميل پدرسالارانه مرکز، يعني تحميل زبان فارسي از طريق حکومت پهلوي
بر سراسر نقاط ايران، يعني بر دو سوم مردم ايران، و نتيجه: جدا شدن زبان
تحصيلات از زبان اکثريت مردم، و جدا شدن تفکر روشنفکري از مردم.
به دليل اينکه سواد روشنفکر فارسي بود، يعني او در زبان مادري اش بيسواد
بود، و زبان مادري زباني غير از فارسي بود. در حالي که برعکس روحانيت
فارس با فارس، فارسي حرف ميزد، روحانيت ترک با ترک، ترکي صحبت ميکرد،
روحانيت کرد با کرد، کردي صحبت ميکرد، روحانيت ترکمن با ترکمن، ترکمني،
روحانيت عرب با عرب، عربي و الي آخر. قطع رابطه روشنفکر با مردم خود آن
روشنفکر در ذات سياست زباني و فرهنگي مبتني بر راسيسم بود. فکر ميکردند
که کشور از طريق حاکميت زبان فارسي بر سراسر ايران پابرجا ميماند، در
حالي که راسيسم پهلوي، با بيسواد نگه داشتن روشنفکران کشور در زبان
مادريشان در حوزه هاي غيرفارسي زبان، دست روحانيت را در اين حوزه ها به
کلي باز ميگذاشت از يک سو؛ و کينه ايجاد ميکرد بين مردمان غيرفارس، و
فارس از سويي ديگر؛ و نژادپرستي غريبي را در ميان روشنفکران فارس و فارسي
زده ايجاد ميکرد که نمونه بدخيم و عقب مانده و فاشيستي آن را در امثال
دکتر جلال متيني و اصحاب او ميتوان ديد، که مدام پرچم رسميتِ سرچشمه
گرفته از عقب ماندگي دو پهلوي را، حتي پس از سقوط مفتضحانه هر دو، در
مجلات عقب مانده راسيستي و تلويزيونهاي راسيستي افراشته نگه ميدارند، و
هرگز کسي از اينان نميپرسد که چرا دو پهلوي، يعني محمدرضا و رضا چيزي از
زبان مادري خود نميدانند، و چرا ياد نگرفتند و چرا ياد نميگيرند، و آيا
يادگيري زبان مادري مهم بود و زبانهاي خود کشور و يا يادگيري فرض کنيد
فرانسه، يا انگليسي؟
در ذات اين روابط، عدم رابطه قرار داشت. رابطه روشنفکر را از مردم بريدن،
و آن هم در عصر تعليم و تربيت، نه تنها به ضرر مردم تمام شد، بل که به
ضرر خود پهلوي ها هم تمام شد، به دليل اينکه روحانيت، از طريق زبانهاي
بريده با مردم رابطه برقرار کرد، و روشنفکران به علت تحصيل در زبانِ به
قلدري رسميت يافته، مردم مناطق خود را روشن نکردند، و به همين دليل گرچه
همه روشنفکران اعم از فارس و ترک و کرد و عرب و بلوچ و ترکمن مخالف سلطنت
بودند، نهايتا آنهايي که رابطه با بخش بيسواد جامعه داشتند، يعني
روحانيت، هم سلطنت را، که روشنفکران نيز براي سقوط آن زحمت کشيده بودند،
ساقط کردند و هم اجازه ندادند روشنفکران در اداره جامعه سهمي داشته
باشند، و حتي آن نيمچه روشنفکراني را که خودشان قبول داشتند، يعني
بازرگان و اطرافيان او را، در اولين فرصت تار و مار کردند.
و سئوال اين است؟ آيا کشف حجاب مهمتر بود، آيا دادن حق انتخاب شدن و
انتخاب کردن براي زنها مهمتر بود، يا تدريس و تعليم و تربيت به زبان
مادري، و پرچم حيثيت زن را از همان ابتدا برافراشته نگه داشتن؟ آيا ميشد
زبان مادر را بريد، و فقط به زور از سر او حجاب برداشت؟ و آيا نبايد خود
او به زبان مادري باسواد ميشد و خود، نه تنها آن حجاب و دهها حجاب ديگر
را هم از سر و روي خود و جامعه برميداشت؟ و يا در سي سال بعدتر، آيا
يادگيري زبان مادري مهم تر بود يا حق راي دادن و انتخاب کردن و انتخاب
شدن به دو مجلس فرمايشي؟ و حقيقت اينکه آن زنها که انتخاب شدند چه گلي بر
سر مادرها و دخترهايي زدند که کودکان دو سوم آنها قرار بود باز هم به
زبان فرمايشي پهلوي ها، تحصيلات پيدا کنند، و مدام در حال بيگانه شدن به
عاطفه زبان مادري، فقط ستون عظيم از خودبيگانگي نسبت به زن و مادر را
بلندتر نگاه دارند؟
روحانيت به دليل ذات کاري که ميکرد، کارهايش را به زبان خود آن مردم
انجام داد، در نتيجه درست در زماني که پهلوي تيشه به ريشه ريشه دار شدن
تفکر در ايران ميزد و با ايجاد فاصله ايجاد تفکر مدرن از طريق تحصيل به
زبان مادري را تعليق به محال ميکرد و بين روشنفکر و مردمي که روشنفکر از
ميان آنها برخاسته بود و همه چيز را به فارسي ميگفت و مينوشت و ميخواند
رابطه را قطع ميکرد ـ چرا که مردم نميفهميدند او چه ميگويد ـ روحانيت خود
را در راس امور قرار داد، هم از شر سلطنت خلاص شد، هم از خير روشنفکر ؛ و
کشور به دليل راسيسم و عقب ماندگي سلطنت پهلوي، و به دليل بريدگي دو سوم
جمعيت از مادر و زبان مادري، غرق در قهقراي غريبي شد که نمونه اش را در
عصر حاضر در هيچ کشوري نميتوان پيدا کرد. تنها سلطنت پهلوي نبود که
روشنفکرکشي کرد، روحانيت روي سلطنت پهلوي را از نظر روشنفکرکشي سفيد کرد.
بويژه که همين روشنفکرها، به تصور اين که در انقلاب آزادي انديشه و بيان
خواهد آمد، منويات خود را پيش از انقلاب و در حين انقلاب، بروز داده
بودند، و پرونده هاي ساواک نيز بود که در اختيار ساواما بود ـ و به محض
اينکه دري به تخته خورد، روحانيت افتاد به جان روشنفکران، و بگير و ببند
شروع شد. و هنوز هم ادامه دارد. در دوران پهلوي اول از طريق لومپن هاي
او، در دوران پهلوي دوم از طريق لومپن هاي او، در جمهوري اسلامي، از طريق
لومپن هاي اسلامي. و هر سه دمار از روزگار روشنفکر عصر درآوردند،
روشنفکري که ميدانست که بايد با مردم تماس بگيرد، و نميدانست که با مردم
بايد با زبان خود آن مردم تماس بگيرد. و رضا پهلوي، سرِ چشمه را از همان
اول با رسمي شناختن زبان فارسي به عنوان زبان همه مردمان ايران، کور کرده
بود، و با اين کور کردن، در واقع زمين روحانيت را براي شخم و تخم آماده
کرده بود، تا اينکه پس از گذشت هفتاد سال نهايتا مشروعه را به جاي مشروطه
به کرسي نشاندند.
و در خارج از کشور هم دعواست، و بنگريد صالح ترين دعواکنندگان را که وقتي
قانون اساسي مينويسند اول ميگويند زبان رسمي کشور فارسي است، و بعد
ميگويند همه اقوام ايران با هم مساوي هستند، و اين را به نام تجدد
مينويسند و مينويسانند، و نميفهمند که اگر اين نوشته را به يک خارجي نشان
بدهند و ترکيب زبانشناختي و قوم شناختي سازمان ملل از ايران را هم در
برابر او بگذارند، و بگويند ما با اين قانون و يا قوانين اساسي ميخواهيم
در ايران مدرنيته را رواج دهيم، با يک ويرايش کوچک، هر شاگرد متوسطه
کانادايي حتي خط بطلان بر اين قوانين اساسي ميکشد، چرا که آدمي که بويي
از دموکراسي برده باشد آنا ميفهمد که اغلب قوانين اساسي نوشته شده توسط
همين روشنفکران ما فقط تجزيه ايران را ميخواهند، وگرنه درک ترکيب، و
نگارش قانون اساسيِ اين ترکيب، امر بسيار ساده اي است. فقط بايد خود را
از سبعيت تعصب، از فاشيسم و شووينيسم آريايي گرايي رضا و محمدرضا پهلوي،
و افلاس و اندراس قوم گرايي منحطي که کشور را براي اقوام ديگر به صورت
دارالعجزه ميخواهد، رهايي داد. و چنين چيزي حاصل نميشود جز از طريق دقت
در ساختار قومي مردماني که در يک حوزه جغرافيايي ـ تاريخي زندگي ميکنند،
و اين که يک قوم نبايد برده و غلام قوم ديگر محسوب شود.
پس از ورود وسيله اوليه مدرنيته به ايران، که عبارت بود از مدرسه جديد و
تعليم و تربيت جديد، هيچکس از باشعورهاي کشور نبايد زير بار بيشعورترين
شعارها که زبان رسمي کشور فارسي است ميرفتند، چرا که سه چهارم مردم ايران
هرگز بوي تحصيل به مشامشان نخورد، به دليل اينکه تحصيل به زبان ارباب،
اگر رعيت بخواهد قيد رعيت بودن را از سر خود وابکند به درد هيچ رعيتي
نميخورد. و هم از اين نظر است که اعاده حيثيت از کساني که زندگانيشان را
بر سر حقوق مليتهاي ستمديده ايران گذاشتند، براي هر کسي که در جهت آزادي
و برابري در ايران گام برميدارد حياتي است.
من در اين ترديد ندارم که اگر زنده ياد دکتر محمد مصدق درک متوسع تري از
دموکراسي ميداشت، و در همان زمان که نفت را ملي اعلام ميکرد، مسئله اصلي
قانون اساسي، يعني موضوع شوراهاي ايالتي و ولايتي را نيز احيا ميکرد، و
از روح گسترده و بلاديده آن زنده ياد ديگر يعني سيد جعفر پيشه وري که به
حيلهي قوام و استالين در باکوي باقراوف تنش را تشريح کرده، در جذام خانه
باکو دفنش کردند الهام ميگرفت، و دموکراسي چند سري را براساس کثرت اقوام
و مليتهاي ايران شکل ميداد، هرگز، به صراحت ميگويم، هرگز، فاتحه حکومتش
را پنج يا شش هزار لومپن برادران رشيديان و کرميت روزولت و سرلشگر زاهدي
پرورش يافته در نازيسم هيتلري نميتوانستند بخوانند. وقتي کساني که در
چارچوب کشوري مثل ايران دموکراسي ميخواهند بايد به اين قضيه توجه کنند که
اين دموکراسي را براي اين کشور ميخواهند، و يا براي کشوري ميخواهند يکسان
و يکدست ساخته از يک مليت و زبان و فرهنگ و ريشه. و اگر قبول داشته باشيم
که ايران کشوري است چند مليتي و چند فرهنگي، آنگاه کساني که شيفته
دموکراسي هستند ميتوانند با هم کار کنند. چرا که اگر تنها بمانند در سال
45 قاضي محمد بالاي دار ميرود، پيشه وري به تبعيد ميرود و پناه دهنده اش
دشمن جانش از آب درميآيد، و آن يکي هم، مصدق به آن حال و روز دچار ميشود.
و بدتر از آن حال و روز مردمي است که در آن شبانه روز يک نفر دست نشانده
به نام محمدرضا پهلوي، به ملتي در سکوت نگه داشته شده، و در زندان نشسته،
لاف عظمت خود را بزند تا اينکه به قول تيمسار ربيعي در دادگاه اسلامي،
ژنرال "هايزر"ي بيايد و گوشش را مثل سگ بگيرد و از ايران بيرون بکند، و
نيز در همان دادگاه وقتي که از خلعتبري وزير خارجه سئوال ميکنند چه کسي
با سيا تماس ميگرفت؟ بشنوند: "محرمانه است." يعني يک نفر حتي تا آخرين
لحظه نداند در کجا زندگي کرده، دارد در کجا ميميرد، و هنوز هم گمان کند
که همهاش بازي بوده. و به راستي که چه کساني بر کودکي من، جواني من،
ميانسالگي من و بر دربدري امروز من حکومت کرده اند! آدم ميخواهد دو مشتش
را بلند کند و بزند توي مخش تا آخرين بارقه نور از کاسه چشمش بيرون بپرد
تا دست کم اين تاريکي عظيم را در کوري مطلق نظاره کند.
|